«اصول اخلاقی زاییدهی عقل نیستند.» (دیوید هیوم)
یکم. تئوریهای هنجاری اخلاقی همگی در داشتن یک سودا مشترک اند و آن اینکه معیاری بدست دهند تا کنشگران بتوانند در موقعیتهای اخلاقی عمل (رفتار) درست را انجام دهند. کانت که از امر مطلق[1] و صورتبندیهای سهگانه آن میگفت، همت بسته بود تا به آدمیان بیاموزد هنگام عمل، دیگری را چون خود در نظر آورید و «آنچه بر نفس خویش مپسندی/ نیز بر نفس دیگری مپسند». فایدهگرایی (قسمی از نتیجهگرایی) هم به آدمیان توصیه میکرد هنگام عمل چنان کنید که نتیجه رفتار منفعت همگان را به حداکثر برساند. فضیلتگرایی نیز بر تقویت هر چه بیشتر فضایل در آدمی تاکید می کرد تا در عمل وفق فضایل عمل کنند و نه رذائل. [2]
به روشنی پیداست که آنچه در میان این تئوریها دست بالا را دارد تاکید بر عمل و رفتار آدمیان است. تمام دغدغه عالمان در این عرصه همین است که بتوانند برای آدمیان ملاکی بدست دهند تا بتوانند رفتار خویش را با آن محک بزنند. به تعبیر فیلسوفان علم (اگر قیاس تئوریهای علمی با اخلاقی را موجه بنگاریم)، این دست تئوریها را باید تئوریهای درجه اول دانست؛ به این معنا که پای عالمان هنوز بر روی زمین اخلاق است و از ارتفاع در آن نمینگرند.
اما کمی که ارتفاع بگیریم و به مبادی و مبانی اخلاق نزدیکتر شویم، سؤالها فربهتر می شوند. اینجاست که میتوان پرسید اصلاً چرا در نظر آوردن دیگری درست است؟ یا چرا حداکثر کردن منفعت همگان خوب است؟ و در یک کلام اصلاً خوب و بد و درست و خطا چیست و فرق میان آنها کدام است و آیا پلی میان آنها میتوان برقرار کرد؟ آیا میتوان گفت چون چیزی خوب است پس درست است و یا بالعکس؟ آیا پرسش از درست و خطا در افعال مجاز است یا نه؟ این سؤالات همگی از آن حیث که پا از گلیم اخلاق هنجاری فراتر بردهاند، به وادی فرا اخلاق قدم گذاشته و به تعبیر فیلسوفان اخلاق، معرفت شناسی اخلاقی را بینان نهادهاند. نیک هویداست که در معرفت شناسی اخلاق دغدغه عالمان لزوماً بدست دادن تئوری ای برای عمل نیست. آنچه در این میان پراهمیت است شناسایی واژگانی چون خوب و بد و درست و خطا و باید و نباید و ... (اوصاف سبک اخلاقی[3] به تعبیر ویلیامز) است. در مرحله بعد است که این واژگان سوار (یا به تعبیر فلسفی مترتب[4]) بر افعال میشوند و آنها را متصف به صفت میکنند (و اوصاف ستبر اخلاقی[5] را پدید میآورند مثل: دروغگویی بد است). [6]
دوم. مقدمات بالا برای این بود تا ذهن خواننده هدایت شود که سؤال این نوشتار در کدام ناحیه از جغرافیای اخلاق طرح میشود. مسئله را با در نظر آوردن یک سوژه اخلاقی (واقعی) پی میگیریم. فردی عراقی را به جرم قتل دخترش در انگلستان بازداشت میکنند. او در دادگاه معترف است که خود او دخترش را کشته است و وقتی از او درباره انگیزه قتل پرسش میشود، پاسخ میدهد که دخترم چند وقتی بود که با پسری روابط مشکوک داشت. به او تذکر دادم که اینگونه روابط در فرهنگ ما خطایی نابخشودنی است و به مثابه هرزگی میماند. اما او توجه نکرد. چند بار دیگر نیز به او متذکر شدم. وقتی متوجه شدم هنوز او ارتباط دارد تصمیم خود را عملی کردم و وفق مرامنامه فرهنگی-قبیلگی خودمان عمل کردم. و از این بابت هیچ پشیمان نیستم و باید بگویم با علم به اینکه میدانستم نتیجه کار من اعدام خواهد بود چنین کردم (بگذریم از اینکه به سبب قوانین انگلستان اعدام نشد و حبس ابد نتیجه قضاوت بود). بسیاری از ما وقتی با داستان بالا مواجه میشویم، به نحو شهودی-طبیعی میپذیریم که فرد مذکور جنایتی مرتکب شده و مستحق چنین عقوبتی است. البته تردیدی نیست که قتل نفس چه در نگاه دینی و چه نگاه غیردینی امری مذموم و مطرود است. اما بگذارید کار قضاوت را به قاضیان سپرده و بدون در نظر آوردن احکام حقوقی بحث را به پیش ببریم.
موقعیت بالا را به جهت اخلاقی بار دیگر مرور کنیم. فردی در منظومه معرفتی خود چنین باور داشته است: «دختری که با پسری نامحرم رابطه داشته باشد، مستحق مرگ است». وفق این مدعا، وی دختر خویش را در موقعیتی دیده است که این اصل بر آن صدق میکند؛ سپس وارد عمل شده، او را با دست خود کشته است. بسیاری از ما در مواجهه با چنین پدیدهای، فرد مورد نظر را بدون تردید-از نظر اخلاقی- به بیاخلاقی متهم میکنیم، یا به تعبیر دیگر، ابراز میداریم که وی در این جا «اخلاقی» عمل نکرده است. اما بیاخلاقی به چه معناست؟ مراد از اخلاقی عمل نکردن چیست؟ به نظر میآید که فرد مورد نظر در این واقعه برای خود اصولی (اخلاقی) را متصور بوده است و به نحوی از آن اصول پیروی کرده است. پس اگر اخلاقی بودن را مراعات و پیروی از اصول اخلاقی بدانیم، فرد (قاتل) اخلاقی عمل کرده است. اما به سادگی اعتراض میشود که تمام دعوا بر سر اصول است. اصول وی خطا و اشتباه بوده است که چنین نتیجهای در بر داشته است و به همین سبب وی را فردی غیراخلاقی جلوه داده است. میبینیم که مسئله رنگ و بوی دیگری میگیرد. وقتی از خطا سخن به میان میآید، موضوعی معرفت شناختی به ذهن متبادر میشود. خطا و معرفت دو روی سکهاند. اگر گفته شود که اصول منتخب اخلاقی فرد قاتل اشتباه بوده است و وی در این جا تخطی کرده است، این گزاره، عبارةٌ اُخری این است که بگوییم وی معرفت صحیحی از اصول اخلاقی نداشته است. یا اینکه میتوان گفت دلایل فرد برای این اصول اقناع کننده نیست. [7] با این حساب فرد مورد نظر را باید جاهل اخلاقی بدانیم و نه غیراخلاقی و بدون اخلاق.
مثال بالا و نمونههای دیگر آن در زندگی روزمره ما بسیار زیاد رخ میدهد. اگر داستان بالا را به نحو متواضعانهای تعمیم دهیم، میبینیم که در بسیاری امور که ما درباره افراد مجرم و گناهکار (به تعبیر حقوقی و نه دینی) حکم بیاخلاقی صادر میکنیم، مسئله چیزی جز کم بودن معرفت اخلاقی نیست (جهل اخلاقی). طبیعی است که گفته شود این موضوع فرقی در قضاوت علیه این افراد ندارد و همگی آنها متهم میشود و عقوبت کار را خواهند دید. در جواب باید گفت درست، ولی به انصاف حتی اگر بدانیم که فردی جاهل اخلاقی بوده است و نه بیاخلاق، یک حکم صادر میکنیم؟ به نظر این طور نمیآید. به همین سبب است که واکاوی معنا و مفهوم واژگان از منظر فلسفی مهم مینماید و دغدغه این نوشتار نیز جز این نیست.
سوم. اما در مسئلهی حاضر جز ابعاد معرفت شناسانه، میتوان رگههایی از زوایای روانشناختی بحث را نیز دنبال کرد. حقیقت آن است که در دنیای واقعی در بسیاری موارد شاهد آنیم که افراد اتفاقاً اصول اخلاقی صحیحی دارند[8] ولی باز هم مرتکب خطای اخلاقی میشوند. تصور کنید فردی میداند (و از دوران طفولیت در گوش او خواندهاند) که درغگویی امری مطرود است و از آن بایستی پرهیز کرد. ولی وقتی مواجه با موقعیتی میشود که منفعت (چه اقتصادی، چه سیاسی و چه ... ) او ایجاب میکند، راستگویی را ترک میکند. وفق آنچه در بالا آمد نمیتوان به این افراد گفت جاهل اخلاقی. چرا که به نظر میآید فرد از حداقل قوت معرفت اخلافی برخوردار است و متوجه است که در حال خطای اخلاقی کردن است. اکنون سؤال اینجاست که چه میشود که فرد باز هم دچار خطا میشود؟ بسیاری از روانشناسان اخلاق بر این باورند که باور افراد وقتی با انگیزهی عمل مخلوط میشود آنگاه میتواند اراده را به وجود آورد و به تعبیر فنیتر تحریک عضل پیش میآید. حال این انگیزه یا به شکل درونی[9] است یا به شکل بیرونی[10]. حال افرادی که معرفت اخلاقی دارند و این معرفت در آنها بدل به باور اخلاقی شده است، عمل نکردن آنها به اصول اخلاقی از دو حال خارج نیست: یا انگیزههای آنها (چه درونی و چه بیرونی) برای انجام فعل ناکافی است و یا از ضعف اراده برخوردارند. پس با این حساب این دسته از آدمیان را نیز نمیتوان به بیاخلاقی متهم کرد. نهایت امر این است که آنها را ضعیف الاراده بخوانیم. [11]
چهارم. اما تکلیف چیست؟ اگر مقدمات بالا را بپذیریم، ما در جامعهی دینی (ایران) با مواردی مواجه هستیم که نقض موارد اخلاقی به وفور دیده و حس میشود (برای مثال دروغ، ریا و تزویر و ... با اینکه در دین اسلام نهی بسیار شده، شیوع نگران کنندهای پیدا کرده است). افراد نسبت به نقض اخلاق بیحساسیت شدهاند و از کنار آنها به سادگی عبور میکنند. چنانچه در بالا آمد نمیتوان گفت افراد جامعه «بیاخلاق» شدهاند، چرا که هنوز آثاری از اصول خطای اخلاقی به چشم میخورد. صحیحتر آن است که بگوییم افراد از فقدان دو امر رنج میبرند: یا معرفت صحیح کافی اخلاقی ندارند و از حیث معرفت شناختی اخلاقی در جهل هستند. یا اینکه اراده آنها برای عمل اخلاقی ضعیف است. طبیعی است که برای حل این مسئله دو کار، یکی در سطح اجتماعی و دیگر در سطح فردی، باید انجام داد. در سطح فردی باید معرفت اخلاقی خود را بالا ببریم[12] و فیلسوفان اخلاق باید در این امر کمک کنند و آموزش دهند. به معنای دیگر میبایست حساسیت خود را در مورد جهل اخلاقی بالا ببریم و از آن اجتناب کنیم. نکته بعدی اینکه سعی درتقویت اراده خویش کنیم؛ به این معنا که به انگیزههای درونی اخلاقی توجه داشته باشیم. اما در سطح اجتماعی، حکام باید فضای جامعه را چنان کنند که انگیزههای بیرونی اخلاقی در جامعه چنان باشد که افراد را ترغیب به عمل اخلاقی کند. به نظر میرسد که نقش حکام در این امر از اهمیت ویژه برخوردار است چرا که دست کم یکی از مواردی که انگیزههای اخلاقی را تقویت میکند، دادن «آزادی» و «حق» انتخاب است. جامعهی جبرگونه هیچ نسبتی با اخلاق ندارد. اغلب اگر از افراد خطای اخلاقی سر بزند، با خود گمان میبرند که چون «مجبور» به انجام آن بودهاند و یا «چارهای» دیگر نداشتهاند، پس لازم نیست خود را توبیخ و سرزنش کنند. بدین ترتیب انگیزههای اخلاقی روز به روز کم قوتتر و ضعیفتر میشود. حکومتگران پیش از هر چیز باید بر تقویت انگیزههای اخلاقی تاکید کنند و این جز از طریق باز گذاشتن مجال «آزادی» میسر نمیشود.
این نوشتار سودایی بیش از دق الباب بودن ندارد. و اگر موفق باشد کمک میکند تا برای معضله اخلاق در جامعه فعلی ما پیشنهادی ارائه دهد. سطح معرفت اخلاقی را بالابردن و حساسیت اخلاقی داشتن و اراده اخلاقی را تقویت کردن از مواردی است که احتمال میرود رهگشا باشد و البته چون دری باز شود، قفلهای تازهتر ظهور میکنند که ماهیت معرفت همین است؛ به تعبیر کارل پوپر معرفت ما امری محدود است، در حالیکه جهل ما ضرورتاً باید نامحدود باشد.
-------------------------------
حسین دباغ - دانشجوی فلسفه اخلاق، دانشگاه ردینگ، انگلستان.
[1] categorical imperative
[2] این سه تئوری مهم اخلاقی بسیار به بحث گذاشته شده است. یکی از سادهترین تقریرها را در زیر ببینید:
Driver, Julia (2007). Ethics; the fundamentals, Blackwell publishing. Chapters 3, 5 and 8.
[3] thin moral properties
[4] supervenient
[5] thick moral properties
[6] در باب معنای واژگانی چون خوب، بد، درست و نادرست فیلسوفان اخلاق انگلیسی تبار در سنت شهودگرایی (در معنای فرا اخلاقی آن و نه به عنوان تئوری هنجاری) تلاشهای در خور توجهی داشتهاند. هنری سیجویک سرآمد آنان است که در کتاب روشهای اخلاق مسئله را طرح کرد و شاگرد او جرج ادوارد مور در کتاب معروف خود اصول اخلاق موضوع را پی گرفت.
[7] تامس اسکنلن، فیلسوف اخلاق و استاد دانشگاه هاروارد، در کتاب معروف خود، On what we owe to each other، درباره این موضوع بحث کرده است که میتوان میان درستی یک فعل و انجام آن از یک طرف و دلایل اقامه شده برای درستی آن تناظر برقرار کرد.
[8] میتوان در این امر مناقشه بسیار کرد. ولی برای پیشبرد بحث تصور کنید میتوان اصول اخلاقی کلیّ حداقلی را از هم باز شناخت.
[9] internal
[10] external
[11] بحث از ضعف اراده (weakness of will) در میان روانشناسان اخلاق که نگاه پیشینی-ما قبل تجربی دارند، بسیار مطول است. شاید قدمت آن را بتوان بهاندازه تاریخ فلسفه، از زمان ارسطو، دانست. دیوید هیوم فیلسوف شهیر اسکاتلندی در قرن هجدهم نور تازهای به این بحث افکند، تا این اندازه که بعد از او روانشناسان اخلاق در دو کمپ هیومی و غیرهیومی تقسیم شدند. مایکل اسمیث در کتاب مسئله اخلاقی به نیکی به این تضاد پرداخته است.
[12] میتوان اشکال گرفت که بالا بردن معرفت اخلاقی امری مطلوب است، ولی هذا اول الکلام، وفق چه اصولی باید این امر صورت گیرد. این قبیل اعتراضات در جای خود صحیح است ولی در موارد بعد باید به آنها پرداخت.
نظرات
صدیق
13 تیر 1392 - 08:16اگر جامعه ایران ( خصوصا رهبران دینی آن ) به راستی دینی بود، مسلما از بی اخلاقی رنج نمی برد. اما چون جامعه متظاهر به دین ایران ( به خصوص رهبران دینی آن ) همچون سایر جوامع مسلمان و بدتر از همه آنها، مصداق دوران غربت اسلام حقیقی و اصیل ( طبق حدیث شریف نبوی ) قطعا از بی اخلاقی رنج می برد، چون میوه و ثمر درخت دین، اخلاق است.